هفده داستان کوتاه کوتاه
» نجار
نجار پیری بود که میخواست باز نشسته شود. او به کار فرمایش گفتکه میخواهد ساختن خانه را رها کند . کار فرما از اینکه دید کارگر خویش میخواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلهگی به ساختن خانه ادامه داد.وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. نجار یکه خورد. مایه تاسف بود. اگر میدانست که خانه ای برای خودش میسازد، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام میداد.